یا هو
دلم تنگ شده ، برای شهر 16 سالگی ام
برای کوچه هایش ، خیابان هایش.
برای آسمانش ، کوه هایش .
برای شب های پر ستاره اش.
برای همه چیزش ، همه چیز
شانزده سالگی برای من سال جدائی بود ، سال دوتا شدن ، جدا شدن از خاطرات ، سال ...
روزهای آخر ، انگار کوچه هایش هم با من صحبت می کردند ، دردودل شانزده ساله شان را نجوا می کردند ، درختهای مسیر کتابخانه -که سالها با آنها درد و دل می کردم - برای اولین بار پاسخم را می دادند ! شهر برایم رنگ دیگری داشت ، سفید سفید بود .
وقتی برای آخرین بار به مناره های آهنی مسجد محله نگاه می کردم ، وقتی برای آخرین بار به گنبدش نگاه می کردم ، انگار می خواستند دو دستی بچپند توی گلویم تا نکند که بغضم بشکند ، تا نکند اشک هایی که باید می ریختم را بریزم ! کاش بغضم را رها می کردم ، کاش رها می کردم تا حسرت اشک های خشک شده ام توی دلم نماند ! کاش می ریختم اشک هائی را که باید ریخته می شد !
کوهش آنقدر برایم بلند شده بود که حس کردم وقتی به قله اش برسم دست به سقف کبود آسمان می خورد . حس کردم کوه هم می خواهد چیزی بگوید ، گوش کردم ، صدای نجوای کوه ، و چه زیبا می گفت ، خاطره ی شب سرد و تاریکی را که بالای کوه خدا را بوسیدم . و چه بوسیدنی بود !
شهر 16شانزده سالگی ام چه زود تمام شد ، چه زود گذشت شانزده سالی که برای من کمتر از شانزده سال بود ! چه زود گذشت شانزده سال ، مگر می شود باور کرد ؟ شازنزده سال ...به سرعت خواندنش گذشت: ش ا ن ز د ه س ا ل
قسم می خورم ، به معصومیت کودکی ام ، به زیبائی آرزوهایم ، شهر شانزده سالگی ام را فراموش نخواهم کرد !
یا لطیف
سخنی که از نفس در بیاد به درد وبلاگ هم نمی خوره ! هر موقع با دل و عقل چیزی نوشتم به روز می کنم !
فعلا
یا علی